شب بــود، محکوم به توازی دیوارهاو دیوارهــا، خسته از بی رمق قصهء شبسایه هــا، اما، ساده تر از یک فریب، گامهای تو را از من ربود.تا سحر، شعری نخواهد ماند، نه سایه ای، و نه دیگر تو ...