پرواز


خیال دلکش پرواز در طراوت ابر، به خواب می مانْد؛
رؤیایی درون کابوسها پرسه می زد،
آوایی میان سطرهای سکوت زمزمه می کرد،
وسعتی لابلای بال گشودن می تپید،
پشت غربت تنگ میله ها،
عاقبت خواب را باور کرد،
پرندهء کوچک تنها.

یک یاد

...و زمان می گذرد؛ 
       از پس ثانیه ها
       به تمنای طلوع
       از سز آغاز کلام

...و زمان می گذرد؛
       از سر پیچک خواب
       تا سرای آفتاب
       و حضوری روشن...

آسمان در غربت است؛
   ابرها می گریند،
   تلخی لحظهء مرگ٬
   تپشی در پس دایره هاست،
کرهء خاکی سرد،
   مردمانی بیجان،
   بی خبر از خوشی ثانیه ها.
عشق کاغذ به قلم...
آسمان خسته از این انسانها،
در به در از پی خورشید،
                                ابرها می گریند....

به یاد ماه پیشونی....

کابوس


روزی که نمی آید می آیی؛
       خیالگونه تر از بکرترین رؤیاها،
       آسمانی تر از آبی ترین پروازها،
       پرنده تر از آزادترین پرستوها.

منی را که نیستم خواهی دید؛
       از فاصله ای مجهول، به کوتاهی یک تردید، به ژرفای هزاران افسوس،
       آسمان ها ممنوع، ابرها بی معنی، طلوع ها خاموش، دشت ها تاریک.

نامی را که ندارم صدا خواهی زد؛
       از آنسوی پرتگاهی سیراب از لذت یک نابودی،
              تا انجماد ویرانی، که دیگر دستهایم نیست،
              تا انتظار پریشانی، که دیگر چشمهایم نیست،
              تا سوگ ناباوری، که هنوز در نگاهم هست، (از کرانه های بیرحم، خیره در عمق)

قلبی را که نمی تپد یاد خواهی کرد؛
       قطره اشکی اگر بود هنوز، به تو می گفتم،
              که « دگر دیر شده... تهِ این درّه واپسین جایی بود، که تو را می جستم... »
.
.
روزی که نمی آید می آیی، اما،
                                         منی را که نیستم خواهی برد...؟