وسعت اندوه اندوه شب را به خشکی شاخه ها خواهم سپرد؛
شکنجهء باد را در پس ابهام مه فراموش خواهم کرد؛
طنین ویرانگر سکوت را در متن پژواک فضا خواهم شنید؛
کنج سطرهای این دیوار را در سهم خود از حسرت نور، به عدالت سهیم خواهم کرد؛
عبرت پاره پارهء ابر را به اغماض نگاهی خواهم چید؛
مسیح غم را پای انجیل قلبم به مناجات خواهم نشاند؛
و عاقبت...
از ورای محو سحر،
بلندِ سرو را به تو مانند خواهم کرد،
تا بغض من مانَد و ... شاید تو ....
این هم از بغض من، خالی از تو
عمق تمنای حضورم؛
حسی از رخوت خاک.
اوج مفهوم وجودم؛
کمی از مبهم عشق.
وحشت سرد نگاهم؛
یأسی از حادثه ای بی انکار.
سوگ پایان عروجم؛
بیتی از ویرانگی کابوس وار.
سرخ تماشای غروبم؛
بُهتی از خلوتِ هیچ،
پُر از اندوهِ «دگر نیستی»ات.
وای! چقدر ترسناک شدش! هنوز به بغضش نرسیدم تازه!
تو به من خندیدی،
و نمی دانستی،
من به چه دلهره از باغچهء همسایه،
سیب را دزدیدم؛
باغبان از پی من تند دوید،
سیب را دست تو دید،
غضب آلوده به من کرد نگاه،
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک،
... و تو رفتی و هنوز ...
سالها هست که در گوش من آرام آرام،
خش خش گام تو تکرار کنان،
میدهد آزارم،
و من اندیشه کنان،
غرق این پندارم،
که چرا باغچهء کوچک ما سیب نداشت... ؟
.حمید مصدق.