رؤیا، اقیانوس، آبی، آسمان، بودن، حقیقت، نیستی، مرگ، مرداب، وحشت، تنهایی...
همین اطراف،
چشمهایم گم شد
و نگاهم زیر تکرار ندیدن پوسید...
دل وحشت زده در سینهء من می لرزید،
دست من ضربه به دیوارهء زندان کوبید؛
آی همسایه زندانی من!
ضربهء دست مرا پاسخ گوی!
ضربهء دست مرا پاسخ نیست.
تا به کی باید تنها، تنها
وندر این زندان زیست؟
ضربه هرچند به دیوار فرو کوبیدم،
پاسخی نشنیدم.
سال ها رفت که من
کرده ام با غم تنهایی خو
دیگر از پاسخ خود نومیدم.
راستی، هان! چه صدایی آمد؟
ضربه ای کوفت به دیوارهء زندان دستی؟!
ضربه می کوبد همسایهء زندانی من
پاسخی می جوید
دیده را می بندم،
در دل از وحشت تنهایی او می خندم...
.حمید مصدق.
از وبلاگ زیبای غریب آشنا