روزی که نمی آید می آیی؛
خیالگونه تر از بکرترین رؤیاها،
آسمانی تر از آبی ترین پروازها،
پرنده تر از آزادترین پرستوها.
منی را که نیستم خواهی دید؛
از فاصله ای مجهول، به کوتاهی یک تردید، به ژرفای هزاران افسوس،
آسمان ها ممنوع، ابرها بی معنی، طلوع ها خاموش، دشت ها تاریک.
نامی را که ندارم صدا خواهی زد؛
از آنسوی پرتگاهی سیراب از لذت یک نابودی،
تا انجماد ویرانی، که دیگر دستهایم نیست،
تا انتظار پریشانی، که دیگر چشمهایم نیست،
تا سوگ ناباوری، که هنوز در نگاهم هست، (از کرانه های بیرحم، خیره در عمق)
قلبی را که نمی تپد یاد خواهی کرد؛
قطره اشکی اگر بود هنوز، به تو می گفتم،
که « دگر دیر شده... تهِ این درّه واپسین جایی بود، که تو را می جستم... »
.
.
روزی که نمی آید می آیی، اما،
منی را که
نیستم خواهی برد...؟