فال شب

هست شب،
   خسته تر از خمیازهء مهتاب،
در تاریکی اتاق من می گنجد،
آرام است،
لبخند می زند،
و بی هیچ حرفی،
دیوارها را ورق می زند،
تا به چشمهای من می رسد،
و برای چشمهایم،
فال می گیرد،
غزلی می آید،
   از جنس قابهای نقاشی،
   به وزن شادیهای کودکی،
   یا یک روءیای صبحگاهی ابدی...
فال من در تفسیری از پنجره ها تصویری از پرواز بود،
با شکوه، مثل خودِ حس پریدن، مثل پرنده ای
که در آخرین لحظهء اولین پرواز،
می دانست،
بی بال پریدن روءیا نیست.

شب می رود، تسلیم فرشتهء مرگش، خورشید.