نیایش دوردست قورباغه ها
تنها حقیقتی بود که از اضطراب سیاه دشتها می گریخت
و شب را با لحظه های مرطوب تابستانی آشتی می داد.
و در فقدان نسیم،
کاجهای طلایی، روءیای بلند آفتاب را به خواب می دیدند.
بیدارترین روءیا اما، از حادثهء ذغال و بادمجان آغاز می شد،
با طراوت برگهای نارنج تلاقی می کرد،
و خاطره تا ابدیت سرشار می شد.
پدر از دور با هیجان گفت: « نیما! بادمجونا نسوزه! »
و امتداد سکوت، یادآور اقیانوسها فاصله بود.
تمنای دلتنگ لحظه ها را سرانجام صدای همیشه آشنای مادر پاسخ گفت: « نه... مواظبم... »