با پاییز


امشب،
همهء قطره های باران، برای همیشه به زمین افتادند،
و همهء آسمان، از بی کسی خشکید.

همهء آینه هایم، نمناک شدند، از شعور باران،
و همهء پنجره ها، به یاد آوردند کودکیِ قایق و بادبادک را.

همهء کاغذهایم، آینه اند اینک.


عشقبازی قایق و موج به وسعت همهء دریاها طولانیست.
نگاه من اما، نگران، ساحلی می جوید،
دوردستها سرابی هست،
                                    یک مرداب،
که آکندگی سکوت را تحمیل می کند.
نگاه من اما، همچنان، ساحلی می جوید...


با الهام از صدای سکوت.

بوی قدیم


نیایش دوردست قورباغه ها
 تنها حقیقتی بود که از اضطراب سیاه دشتها می گریخت
 و شب را با لحظه های مرطوب تابستانی آشتی می داد.
و در فقدان نسیم،
 کاجهای طلایی، روءیای بلند آفتاب را به خواب می دیدند.
 بیدارترین روءیا اما، از حادثهء ذغال و بادمجان آغاز می شد،
 با طراوت برگهای نارنج تلاقی می کرد،
                                                     و خاطره تا ابدیت سرشار می شد.    
پدر از دور با هیجان گفت: « نیما! بادمجونا نسوزه! »
                                   و امتداد سکوت، یادآور اقیانوسها فاصله بود.
تمنای دلتنگ لحظه ها را سرانجام صدای همیشه آشنای مادر پاسخ گفت: « نه... مواظبم... »