هست شب،
خسته تر از خمیازهء مهتاب،
در تاریکی اتاق من می گنجد،
آرام است،
لبخند می زند،
و بی هیچ حرفی،
دیوارها را ورق می زند،
تا به چشمهای من می رسد،
و برای چشمهایم،
فال می گیرد،
غزلی می آید،
از جنس قابهای نقاشی،
به وزن شادیهای کودکی،
یا یک روءیای صبحگاهی ابدی...
فال من در تفسیری از پنجره ها تصویری از پرواز بود،
با شکوه، مثل خودِ حس پریدن، مثل پرنده ای
که در آخرین لحظهء اولین پرواز،
می دانست،
بی بال پریدن روءیا نیست.
شب می رود، تسلیم فرشتهء مرگش، خورشید.
فقط ۴ ساعت مونده تا یک پایان، و آغازی بی درنگ
سال میلادی رو می گم بابا!
اما نمی دونم، چیست این مرثیهء باران در فقرات ناودان ؟!
و هنوز واژه های پاییزی:
پاییز به فصلهای اتاقم دستبرد میزند؛
لحظه هایم،
مسخ می شوند،
میافتند.
کسی نیست قدمی بردارد از روی سر ثانیه ها،
و من،
در آرزوی خـــــــــش خش ثانیه هــــــــــــا،
زرد میشوم.