بودن یا هستن؟!


یک، دو، سه، چهار، پنج. پنج تاست.
خیره مانده اند،
فریاد می زنند،
گیج هستند،
حضور رنگ باختهء مرا باور نمی کنند.
دلم می سوزد،
برای تک تک «یک»های شمرده شده،
[در همین نزدیکی]
بیشتر هم برای چپترین «یک».
می دانم،
یک، دو، سه، چهار، پنج. پنج ماهست.

کاش بودم.
هستم،
اما،
من ِ بی آرامش یاس، من نیست.

شماها! هنوز خودتون هستین؟

فال شب

هست شب،
   خسته تر از خمیازهء مهتاب،
در تاریکی اتاق من می گنجد،
آرام است،
لبخند می زند،
و بی هیچ حرفی،
دیوارها را ورق می زند،
تا به چشمهای من می رسد،
و برای چشمهایم،
فال می گیرد،
غزلی می آید،
   از جنس قابهای نقاشی،
   به وزن شادیهای کودکی،
   یا یک روءیای صبحگاهی ابدی...
فال من در تفسیری از پنجره ها تصویری از پرواز بود،
با شکوه، مثل خودِ حس پریدن، مثل پرنده ای
که در آخرین لحظهء اولین پرواز،
می دانست،
بی بال پریدن روءیا نیست.

شب می رود، تسلیم فرشتهء مرگش، خورشید.

به یاد پاییز

فقط ۴ ساعت مونده تا یک پایان، و آغازی بی درنگ
سال میلادی رو می گم بابا!
اما نمی دونم، چیست این مرثیهء باران در فقرات ناودان ؟!

و هنوز واژه های پاییزی:


پاییز به فصلهای اتاقم دستبرد می‌زند؛
      لحظه هایم،
                       مسخ می شوند،
                                                  می‌افتند.
کسی نیست قدمی بردارد از روی سر ثانیه ها،
و من، 
        در آرزوی خـــــــــش خش ثانیه هــــــــــــا، 
                                                                      زرد می‌شوم.