می خرامد مهتاب،
تا لب سرو بلند؛
می تراود در ذهن،
نیلی شب زدهء دلتنگی؛
غم تکرار سکوت،
خواب در چشم ترم می شکند.
«نیما»
گوش کن،
دورترین مرغ جهان می خواند.
شب سلیس است، و یکدست، و باز.
شمعدانی ها
و صدادارترین شاخهء فصل، ماه را می شنوند.
پلکان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم،
گوش کن،
جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد،
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو،
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثهء عشق تر است.
«سهراب»
سلام نیما
باز هم دیر به دیر می نویسی چرا آخه؟
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثهی عشق تر است...
دستانم برای دستانت سخت دلتنگند و کاش بیایی برای همیشه بیایی....تا در کنارت به ستارهها برسم....
بوی غروب دور است، آنسوی همهء پنجره ها.
و من، خالی از تماشا، پنجره ها را نفرین می کنم............بسیار زیبا بوود...