...و زمان می گذرد؛
از پس ثانیه ها
به تمنای طلوع
از سز آغاز کلام
...و زمان می گذرد؛
از سر پیچک خواب
تا سرای آفتاب
و حضوری روشن...
آسمان در غربت است؛
ابرها می گریند،
تلخی لحظهء مرگ٬
تپشی در پس دایره هاست،
کرهء خاکی سرد،
مردمانی بیجان،
بی خبر از خوشی ثانیه ها.
عشق کاغذ به قلم...
آسمان خسته از این انسانها،
در به در از پی خورشید،
ابرها می گریند....
به یاد
ماه پیشونی....
و زمان می گذرد
و زمین در پی اندیشه ناپاک زمان می پوسد ....
سلام نیما جان خیلی خوشحال شدم که باز هم نوشتی :)
و به یاد میآورند...لبخند شیرین کوچکش را....و به یاد میآورند برق چشمانش را...و نگاهی که رفت..و ما را در حسرتش گذاشت...