عمق تمنای حضورم؛
حسی از رخوت خاک.
اوج مفهوم وجودم؛
کمی از مبهم عشق.
وحشت سرد نگاهم؛
یأسی از حادثه ای بی انکار.
سوگ پایان عروجم؛
بیتی از ویرانگی کابوس وار.
سرخ تماشای غروبم؛
بُهتی از خلوتِ هیچ،
پُر از اندوهِ «دگر نیستی»ات.
وای! چقدر ترسناک شدش! هنوز به بغضش نرسیدم تازه!