عمق تمنای حضورم؛
حسی از رخوت خاک.
اوج مفهوم وجودم؛
کمی از مبهم عشق.
وحشت سرد نگاهم؛
یأسی از حادثه ای بی انکار.
سوگ پایان عروجم؛
بیتی از ویرانگی کابوس وار.
سرخ تماشای غروبم؛
بُهتی از خلوتِ هیچ،
پُر از اندوهِ «دگر نیستی»ات.
وای! چقدر ترسناک شدش! هنوز به بغضش نرسیدم تازه!
سلام
تلخی کلامت چونان سنگینی حقیقتی که مردمان امروز را می ترساند لیک حقیقت همواره جاری و باقی است.
درد تاریکی است درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن....
نگاهت در نگاهم گره خورده و گرمای محبتت در کف دستانم ریشه دوانیده ...سراسر وجودم تویی...نگاهم گرم میشود...
نیما جان سلام.
از امدنت به جمع مب لاگ نویس های خیلی خوشحالم. اسم وب لاگت رو تو وب لاگم گذاشتم. می دانم خیلی تنهایی اما من دلم می خواهد همیشه شاد باشی و شعرهات بوی امید و تازگی داشته باشه.
سلام
چرا دیگه چیزی نمی نویسی ؟